شايد آنزلف شکن بر شکن ار مي‌شکني

شاعر : خواجوي کرماني

دل ما را مشکن بيش بپيمان شکنيشايد آنزلف شکن بر شکن ار مي‌شکني
چشم بر هم نزني تا همه بر هم نزنيکار زلف سيه ار سر ز خطت برگيرد
اي بسا کار سر زلف که در پا فکنيگر چه سر بر خط هندوي تو دارد دايم
نسبت زلف تو کردند بمشک ختنياز چه در تاب شو دهر نفسي گر بخطا
راستي دست تو بالاست ز سرو چمنيوصف بالاي بلندت بسخن نايد راست
گرم از چشم بيفتاد عقيق يمنيچون لب لعل تو در چشم من آيد چه عجب
آب شيرين برود از تو بشکر دهنيگر چه تلخست جواب از لب شورانگيزت
هر دمم کلک سيه روي کند همسخنيهر شبم آه جگر سوز کند همنفسي
از حيا آب شود رسته‌ي در عدنيچشم خواجو چو سر درج گهر بگشايد